حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

نی نی تازه وارد ما

ورود حلما خانم

1392/5/13 9:36
نویسنده : ندا
1,548 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامان جونم، خوبي عزيزم .... الآن كه دارم اينارو برات مي نويسم تو روبه روم خوابيدي .... مثه فرشته هايه كوچولو ... با اومدنت مارو غافگير كردي ... حالا وايسا جريانو برات تعريف كنم

 

3 شنبه 9 خرداد 1391 رفتم خونه مامان جون اينا ... آخه مي دوني ماماني چون ماه رجب بود 2 شنبه رو روزه گرفته بود و متأسفانه فشارش افتاده بود پايين و حالش بد شده بود ... شبش با باباعلي با هم رفته بودن درمانگاه تا سرم و اينا بزنن ... وقتي به من گفتن خيلي ناراحت و نگران شدم البته بگذريم كه كلي برا من فيلم بازي كردن كه من نفهم ولي خوب ... اين بود كه به مامان گفتم من 3شنبه كه استعلاجي داري ميام پيشت تا برات 1 ذره غذا درست كنم و پيشت باشم!!!

عصر كه شد ماماني گفت از اينكه تو خونه بوده حالش بد شده و بياين با هم بريم بيرون و اينطوري منم كه مي خوام طبيعي زايمان كنم پياده روي مي كنم ...من و ماماني و خاله نگار با هم رفتيم تيراژه و بعدم 1 هويج بستني خورديم و اومديم خونه حدودايه ساعته 8 شب رسيديم خونه و ديگه من در حاله استراحت بودم كهههههههههههههههه ....

ساعتايه حدوده 10 شب احساس كرد كه 1 اتفاقاتي افتاد! اولش فكر كردم كه ادراره ولي وقتي ديدم كه خيلي شديد شد حدسمون رفت رو كيسه آب!!! خاله نگار سريع به بابا زنگ زد ( بابا مطب بود) كه ما ميريم بيمارستان و شما هم با دفترچه و شناسنامه بيا اونجا ....

خيلي دلهره داشتم از 1 طرف خوشحال بودم و از طرفه ديگه نگران،خیلی حسه عجیبی بود ، آخه اصلاً فكرشو نمي كردم كه بخواي انقدر زود بياي ... تازه شبه پيش وسايلي كه برايه بيمارستان مي خواستم رو ليست برداري كرده بودم .. اون روز 38 هفته و 3 روزم بود ...

خلاصه بعد از رسيدن به بيمارستان و معاينه گفتن كيسه آبم پاره شده و بايد زودتر برايه نوعه زايمان تصميم بگيرم .. ديگه بابا هم رسيد بيمارستان و خيلي نگران بود ولي من گفتم كه بايد بسپاريم به خدا تا خودش هرچي بهترينه رو برامون رقم بزنه ... منم چون تصميم به زايمانه طبيعي داشتم گفتم كه طبيعي مي خوام و به همراها گفتن كه برن خونه ( كه هيچ كدوم حرف گوش نكردن) ... همیشه با خودم فکر ی کردم ون لحظه این کار و می کنم، به بابایی اینو می گم و .... ولی هیچ کدومه اینا نشد و حتی دکترمم خودم نتونستم تعیین کنم چون خانوم دكترمم  مسافرت بود و ايران نبود و به دكتري هم كه منو سپرده بود اونم نتونست بياد و منوسپردن به خانم دكتر غفوري كه دكتره آنكاله اون شب بود اینجا بود که واقعاً پی بردم که   هيچي دسته خوده آدم نيست و خداست كه تمامشو برات برنامه ريزي مي كنه و ما آدما الکی حرصه بیخود می زنیم و زندگی رو سخت می گیریم باید همه چیزی رو سپرد به خدا، اون خودش به بهترین نحو برات برنامه ریزی می کنه

خلاصه ... من تو اتاقه درد منتظره ورود شما شدم ... تو همون اتاق 1 خانمي بود كه باردار نمي شد و بعد از 9 سال حالا قرار بود براش 1 كارايي بكن كه باردار بشه ... همونجا خدارو خيلي شكر كردم كه خدا تو رو بدونه دردسر به ما داد و براش خيلي دعا كردم (انشاءالله الآن كه اينو مي نويسم ون باردار شده باشه )

تا ساعته 6:30 صبح قضيه به همين منوال بود و هيچ پيشرفتي در رونده زايمان ايجاد نشد ... بهم آمپول فشار هم زدن و دردم شروع شده بود ولي هيچ پيشرفتي نداشت و درد خيلي بدي هم بود ... بابا رو صدا كردن و بهش گفتن كه ديگه اينطوري نميشه چون كيسه آبم پاره شده بود برا ني ني خطرناك بود ... شوشو اومد كه بهم بگه كه بايد سزارين كنم ... وقتي اومد منو ديد بوسم كرد و اونجا هم گريه اش در اومد و ....

خلاصه منو برا عمل سزارين بعنوان اولين نفر بردن اتاقه عمل ... با صحبتها و تحقیقاتی که کرده بودم بیهوشی کامل رو انتخاب کردم و بعدش که عمل شروع شد دیگه هیچی نفهمیدم .... تو اتاقه ریکاوری انگار که از خوابه چندساله بیدار شدم خيلي حسه خوبي بود. بعد از چند دقيقه تو رو آوردن تو يه پتويه صورتي ... واي كه چقدر ناز بودي و اولين حرفي كه زدم اين بود كه اااا اين كه عينه باباشه!!! گذاشتنت زيره سينم و تو هم همون اول ( خدارو شكر رفتي ) و شروع كردي به شير خوردن ... همه بچه ها رو اومدن بردن ولي تو رو هر كار كردن از شير خوردن دست برنداشتي اينه كه خانوم پرستار گفت كه دخملت پيشت بمونه بعداً ميايم مي بريمش و اينطوري بود كه تو خيلي پيشم موندي .....

حلما جونم تو ساعته 7:55 دقيقه روزه 10 خرداده 91 در بيمارستانه پارسيان با وزنه 3 كيلو و 400 گرم و قده 5١ سانتي متر بدنيا اومدي ...

 

به زندگيه ما خوش اومدي فرشته کوچولویه من ..... 

 

این شکلات ها رو هم مامان سفارش داده بودم برات درست کنن تا هرکی که میاد دیدنت دهنشو با اون شیرین کنه 

 

 

 اینا هم گیفت هایی هست که مامان برات درست کردم تا از طرف حلما خانوم برا تشکر بدیم به کسایی که میان دیدنت 

تو این عکس هنوز کامل نشدن

 اینجا هم کامل شده است ( دسته چپ عکس )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

Azar
15 تیر 91 22:09
vaaaaaaaaaaaaaaaay neda joon koli geryam gereft ina ro khondam,ghadamesh mobarak bashe baraton ishalla


قربونت برم خاله آذرررررررررررررررررر ... بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
رومینا
4 شهریور 91 16:41
حلمای نازم نی نی من از شما 1 روز بزرگتره. خیلی خواستنی ناز هستی مامانش یک ماچش بکن.با اجازه لینکتون میکنم .


ممنون خانمي ... منم ني ني شما رو به دوستايه حلما اضافه مي كنم
زینب (مامان فرشته آسمونی امیرعباس)
14 آذر 91 21:45
ماشالله خدا برات نگهداره عزیز دلم...
انشالله خاطره عروسیشو بنویسی


ممنون زینب جان ... همینطور دومادیه گل پسرت
مادر خانوومی
10 دی 91 12:39
ای جوونم 10000 ساله بشی الهی