حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

نی نی تازه وارد ما

شکلات

1392/2/4 9:28
نویسنده : ندا
358 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی دیروز ظهر با هم خوابیدیم و منم هروقت که تو خوابت سنگین میشه کنارت 1 درازی می کشم و تو هم وقتی چشمات رو باز می کنی و میبینی من پیشت خوابیدم دوباره می خوابی ( اینو زیر چشمی که نگات می کنم فهمیدم چشمک)

هر وقت هم که بیدار میشی با من زیاد کار نداری و برا خودت 1 جوری سرگرم می شی ... اما دیروزززززززززززززززززززززززززززززززز ...

من نمی دونم چطوری خوابم سنگین شد و دیگه نتونسیتم زیر چشمی مواظبت باشم که شما اومدی و مرتب اصرار داشتی که من رو بیدار کنی و هی انگشت می کردی تو چشمم که یعنی چشمات رو باز کن .. منم بیدار شدم و البته با این صحنه رو برو شدم تعجب

راستش هم خندم گرفت و هم ناراحت شدم که تو چطوری شکلات خوردی؟ چون هنوز کوچولویی و دوست ندارم مزه این چیزا رو متوجه بشی  ....

البته بعد که بالش خودت و رو تختی مامان و بابا و مبل و لباس و شلوارت و ... دیدم فهمیدم که چیزه زیادی نباید خورده باشی ... 

از گذاشتنه عکس اونا بعلت عمق فاجعه معذورم .....لبخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامی شایان(زهرا)
4 اردیبهشت 92 9:38
اخییییییییی...چه عکس بامزه ای گرفتی از این فرشته خانم


ممنون زهرا جون
زهره جون
8 اردیبهشت 92 12:55
تو هم ازین حرکتایی که الینا میکنه یاد گرفتی خاله ؟؟ آخه چرااااااا؟؟؟
راستشو بگو کیف کردی ؟ خوشت اومد ؟؟ بازم بخور نوش جووووونت


هههههههههه آره زهره جون انگار همه جاییه
الینا و مبینا رو ببوس
مامان مهرزاد جان
15 اردیبهشت 92 11:35
ای جونم ماشاله این که چیزی نیست خواهر هنوز مونده به شیطونیاش
نمیدونم وب مهرزاد رو دیدید یا نه ولی عمق فاجعه اونجاست



هههههههههه دیدم مهرزاد شیطون رو ... خدا براتون نگهش داره
مامان ایلیا
15 اردیبهشت 92 14:22
نوش جووووووووووونتتتت عزیز دل خاله.قربونت بشم من


ممنون زینب جان
پانی
25 مهر 94 10:50
از خوندن وبلاگت اصلا سیر نمیشم. همش فکر میکنم دختر منم که ایشالله به دنیا بیاد، همین تجربه های بانمکو باهاش خواهم داشت. خیلی حالم خوب میشه وقتی خاطراتتو میخونم. مرسی که اینقدر قشنگ و فصیح و عاشقانه نوشتی. مرسی که اینقدر مامان مهربون و گلی هستی. بوس.