شکلات
مامانی دیروز ظهر با هم خوابیدیم و منم هروقت که تو خوابت سنگین میشه کنارت 1 درازی می کشم و تو هم وقتی چشمات رو باز می کنی و میبینی من پیشت خوابیدم دوباره می خوابی ( اینو زیر چشمی که نگات می کنم فهمیدم )
هر وقت هم که بیدار میشی با من زیاد کار نداری و برا خودت 1 جوری سرگرم می شی ... اما دیروزززززززززززززززززززززززززززززززز ...
من نمی دونم چطوری خوابم سنگین شد و دیگه نتونسیتم زیر چشمی مواظبت باشم که شما اومدی و مرتب اصرار داشتی که من رو بیدار کنی و هی انگشت می کردی تو چشمم که یعنی چشمات رو باز کن .. منم بیدار شدم و البته با این صحنه رو برو شدم
راستش هم خندم گرفت و هم ناراحت شدم که تو چطوری شکلات خوردی؟ چون هنوز کوچولویی و دوست ندارم مزه این چیزا رو متوجه بشی ....
البته بعد که بالش خودت و رو تختی مامان و بابا و مبل و لباس و شلوارت و ... دیدم فهمیدم که چیزه زیادی نباید خورده باشی ...
از گذاشتنه عکس اونا بعلت عمق فاجعه معذورم .....