حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

نی نی تازه وارد ما

مهد کودک

1392/5/1 9:33
نویسنده : ندا
439 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته کوچولویه مامان

این روزا زیاد سرحال نیستم و اصلاً حال و حوصله ندارم و چند روزیه که خیلی تحت فشاره عصبیم ... بخاطره مشکلاتی که با پرستارت ایجاد شد و سطح توقعاتش که خیلی بالا رفته بود با بابا تصمیم گرفتیم که دیگه پرستار نیاد و ما هم بزاریمت مهد ... البته پرستارت بخاطره عملی که داشت گفت که از اوله تیر نمیاد و ماهم دیگه دوست نداشتیم که برگرده و بازم بیاد ... بازم پرستاره دیگه ای سراغ دارم ولی کلاً از پرستار گرفتن زده شدم و دیدیم بهترین گزینه برات رفتن به مهدکودکه ... 

البته من خودم با مهد کودک موافق هستم چون خودمم از 2 سالگی مهد رفتم و خاله هم از 8 ماهگی و وقتی خودم رو با دیگران مقایسه می کنم می بینم که نسبت به اونایی که همیشه مامانشون کنارشون بوده هم تربیتم به مراتب بهتره و هم در زمینه درس و زندگی موفق تر از همشون هستم و همیشه هم یاد گرفتم که رو پایه خودم بایستم و مشکلاتم رو خودم حل کنم و البته اعتماد به نفسه خوبی هم دارم

می خواستم تو رو هم از 3 سالگی بذارم مهد ولی بعدش که این شرایط پیش اومد و پرس و جویی که کردم دیدم بینه 2-3 سالگی اوجه وابستگی کودک به مادر و پدرشه و اگه من اون سنا بزارمت خدایی نکرده شاید خیلی اذیت بشی ...

چهارشنبه 29 خرداد 92 از عمه شهرزاد خواستم که بیاد پیشت و اون طفلک هم مرخصی گرفت و موند پیشت و خدا رو شکر تو هم خیلی خانوم بودی و اصلاً اذیت نکردی ... پنجشنبه هم با هم رفتیم مهد کودک سبحان و اونجا رو از نظره بهداشت و امکاناتش دیدم که خدا رو شکر بد نبود  ... این مهد سرکوچمون هست و برا این اینجا رو انتخاب کردیم که تو تو راه اذیت نشی و رفت و آمد خسته ات نکنه ....

شنبه و یکشنبه هم مرخصی گرفته بودم و با هم رفتیم مهد ... شنبه بردمت طبقه پایینش که وسایل بازی مثه تاب و سرسره پلاستیکی هست و تو رو سواره الاکلنگ کردم ( نمی دونم الاکلنگ بود ؟ چی بود ولی شبیه اسب بود ) مربی ات هم اومد و باهات شروع کرد به دالی بازی و منم گفتم که دخملم نی نای کردن رو خیلی دوست داره و اونم موبایلشو آورد و برات نی نای گذاشت و تو هم که پایهههههههههه .... مدیر مهد اشاره داد که شما بیاین بریم بالا و منم رفتم و تو دفتر نشستم و از اونجا از طریقه تلویزیون می دیدمت ... اولش خوب بودی ولی بعدش که فهمیدی من رفتم گریه کردی و آمدی دوباره پیشه خودم ... یکشنبه هم همینطوری گذشت ولی خوب خیلی بهتر بودیو تقریباً اصلاً گریه نکردی ...

دیروز یعنی 4/4/92 هم برا اولین بار از صبح گذاشتیمت تا ظهر که مامان اومدم دنبالت ... صبح تو بغله باباجون بودی و خوابت میومد و خانوم مربی که از بغله بابا گرفتت شروع کردی به گریه کردن  و حاله مامان و بابا رو حسابی گرفتی... دلم خیلی خیلی به درد اومد و واقعاً ناراحت شدم و چندبار وسوسه شدم که قیده کار کردن رو بزنم و بمونم پیشت تمامه سرکار حواسم بهت بود و مرتب زنگ می زدم و از احوالاتت باخبر می شدم .. حتی بابا علی هم زنگ زد و شماره مهد رو گرفت و از حالت باخبر شد که گفتن خیلی خانومه و دخمله خوبیه .... ولی خوب اگه این کار رو هم بکنم نهایتاً برایه 1-2 ساله دیگه ست و بعدش دیگه باید بری مهد و وارده اجتماع بشی ..

خلاصه اینکه دخترکم من مطمئنم که با این شرایط کنار میای چون خیلی دخمله خوب و مهربون و اجتماعی هستی و به قوله مدیره مهدت اسمت بهت صبر و آرامش میده ... می خوام یادت باشه که هر تصمیمی که من و بابا می گیریم در درجه اول برامون آرامش و آینده تو مهمه و بعد خودمون و زندگیمون بدونه تو هیچ رنگ و معنایی نداره ...

عاشقانه دوستت داریم  

البته من خودم با مهد کودک موافق هستم چون خودمم از 2 سالگی مهد رفتم و خاله هم از 8 ماهگی و وقتی خودم رو با دیگران مقایسه می کنم می بینم که نسبت به اونایی که همیشه مامانشون کنارشون بوده هم تربیتم به مراتب بهتره و هم در زمینه درس و زندگی موفق تر از همشون هستم و همیشه هم یاد گرفتم که رو پایه خودم بایستم و مشکلاتم رو خودم حل کنم و البته اعتماد به نفسه خوبی هم دارم

می خواستم تو رو هم از 3 سالگی بذارم مهد ولی بعدش که این شرایط پیش اومد و پرس و جویی که کردم دیدم بینه 2-3 سالگی اوجه وابستگی کودک به مادر و پدرشه و اگه من اون سنا بزارمت خدایی نکرده شاید خیلی اذیت بشی ...

چهارشنبه 29 خرداد 92 از عمه شهرزاد خواستم که بیاد پیشت و اون طفلک هم مرخصی گرفت و موند پیشت و خدا رو شکر تو هم خیلی خانوم بودی و اصلاً اذیت نکردی ... پنجشنبه هم با هم رفتیم مهد کودک سبحان ... این مهد سرکوچمون هست و برا این اینجا رو انتخاب کردیم که تو تو راه اذیت نشی و رفت و آمد خسته ات نکنه ....

شنبه و یکشنبه هم مرخصی گرفته بودم و با هم رفتیم مهد ... شنبه بردمت طبقه پایینش که وسایل بازی مثه تاب و سرسره پلاستیکی هست و تو رو سواره الاکلنگ کردم ( نمی دونم الاکلنگ بود ؟ چی بود ولی شبیه اسب بود ) مربی ات هم اومد و باهات شروع کرد به دالی بازی و منم گفتم که دخملم نی نای کردن رو خیلی دوست داره و اونم موبایلشو آورد و برات نی نای گذاشت و تو هم که پایهههههههههه .... مدیر مهد اشاره داد که شما بیاین بریم بالا و منم رفتم و تو دفتر نشستم و از اونجا از طریقه تلویزیون می دیدمت ... اولش خوب بودی ولی بعدش که فهمیدی من رفتم گریه کردی و آمدی دوباره پیشه خودم ... یکشنبه هم همینطوری گذشت ولی خوب خیلی بهتر بودیو تقریباً اصلاً گریه نکردی ...

دیروز یعنی 4/4/92 هم برا اولین بار از صبح گذاشتیمت تا ظهر که مامان اومدم دنبالت ... صبح تو بغله باباجون بودی و خوابت میومد و خانوم مربی که از بغله بابا گرفتت شروع کردی به گریه کردن  و حاله مامان و بابا رو حسابی گرفتی... دلم خیلی خیلی به درد اومد و واقعاً ناراحت شدم و چندبار وسوسه شدم که قیده کار کردن رو بزنم و بمونم پیشت تمامه سرکار حواسم بهت بود و مرتب زنگ می زدم و از احوالاتت باخبر می شدم .. حتی بابا علی هم زنگ زد و شماره مهد رو گرفت و از حالت باخبر شد که گفتن خیلی خانومه و دخمله خوبیه .... ولی خوب اگه این کار رو هم بکنم نهایتاً برایه 1-2 ساله دیگه ست و بعدش دیگه باید بری مهد و وارده اجتماع بشی ..

خلاصه اینکه دخترکم من مطمئنم که با این شرایط کنار میای چون خیلی دخمله خوب و مهربون و اجتماعی هستی و به قوله مدیره مهدت اسمت بهت صبر و آرامش میده ... می خوام یادت باشه که هر تصمیمی که من و بابا می گیریم در درجه اول برامون آرامش و آینده تو مهمه و بعد خودمون و زندگیمون بدونه تو هیچ رنگ و معنایی نداره ...

عاشقانه دوستت داریم 

اینم عکسه مهدکودکته 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان ملینا و کوروش
5 تیر 92 15:36
سلام مامانی. ملینا و کوروش در جشنواره تابستانه نی نی وبلاگ شرکت کرده خوشحال می شم به گلای من رای بدین. فقط کافیه کد 144 و 145 را به شماره 20008080200 پیامک کنید. هر فردی که شماره همراه در اختیار دارد مجاز به شرکت در رای گیری است.(دوستان، آشنایان، خانواده، فامیل) مرسی از همراهی شما.
مامان ساتیار
6 تیر 92 7:31
سلام، وقت بخیر.امیدوارم که حالتون خوب باشه. ساتیار در جشنواره ی تابستانی نی نی وبلاگ شرکت کرده...خوشحالمون می کنید اگه بهش رای بدین و با یک پیامک، عدد 103(صد و سه) را به شماره ی 20008080200 (دوهزار هشتاد هشتاد دویست) ارسال کنید. از لطف شما ممنونیم – شاد و سلامت باشید. http://satyarjun.niniweblog.com
مامی حلما
6 تیر 92 12:41
چه دختر نازی دارین ایشاالله خدا حفظش کنه به ما سر بزنی خوشحال میشیم
مامان محمدرضا
9 تیر 92 14:54
سلام دوست عزیز پسری ما تو2تا مسابقه شرکت کرده خوشحال میشیم به وبلاگش بیایبین وبهش رای بدین پیشاپیش ممنونم
مامان امیرعلی
10 تیر 92 8:35
ندا جان انشاا.... حلما هر چه سریعتر به محیط مهد کودک عادت می کنه. بهترین کار رو کردی. اصلا نگران نباش. بوس بوس حلمای شیطون


ممنون یاسی جونم
مامان ایلیا
15 تیر 92 18:54
حلما جونم مامانت همیشه و درهمه حالی به فکربهترین چیزها برات بوده و هست. مطمئنم که تو هم مثل مامانت با شرایط جدید خیلی راحت کنارمیای و لذت میبری و درآینده حسابی مامان و بابا رو سربلند میکنی