مهد کودک
فرشته کوچولویه مامان
این روزا زیاد سرحال نیستم و اصلاً حال و حوصله ندارم و چند روزیه که خیلی تحت فشاره عصبیم ... بخاطره مشکلاتی که با پرستارت ایجاد شد و سطح توقعاتش که خیلی بالا رفته بود با بابا تصمیم گرفتیم که دیگه پرستار نیاد و ما هم بزاریمت مهد ... البته پرستارت بخاطره عملی که داشت گفت که از اوله تیر نمیاد و ماهم دیگه دوست نداشتیم که برگرده و بازم بیاد ... بازم پرستاره دیگه ای سراغ دارم ولی کلاً از پرستار گرفتن زده شدم و دیدیم بهترین گزینه برات رفتن به مهدکودکه ...
البته من خودم با مهد کودک موافق هستم چون خودمم از 2 سالگی مهد رفتم و خاله هم از 8 ماهگی و وقتی خودم رو با دیگران مقایسه می کنم می بینم که نسبت به اونایی که همیشه مامانشون کنارشون بوده هم تربیتم به مراتب بهتره و هم در زمینه درس و زندگی موفق تر از همشون هستم و همیشه هم یاد گرفتم که رو پایه خودم بایستم و مشکلاتم رو خودم حل کنم و البته اعتماد به نفسه خوبی هم دارم
می خواستم تو رو هم از 3 سالگی بذارم مهد ولی بعدش که این شرایط پیش اومد و پرس و جویی که کردم دیدم بینه 2-3 سالگی اوجه وابستگی کودک به مادر و پدرشه و اگه من اون سنا بزارمت خدایی نکرده شاید خیلی اذیت بشی ...
چهارشنبه 29 خرداد 92 از عمه شهرزاد خواستم که بیاد پیشت و اون طفلک هم مرخصی گرفت و موند پیشت و خدا رو شکر تو هم خیلی خانوم بودی و اصلاً اذیت نکردی ... پنجشنبه هم با هم رفتیم مهد کودک سبحان و اونجا رو از نظره بهداشت و امکاناتش دیدم که خدا رو شکر بد نبود ... این مهد سرکوچمون هست و برا این اینجا رو انتخاب کردیم که تو تو راه اذیت نشی و رفت و آمد خسته ات نکنه ....
شنبه و یکشنبه هم مرخصی گرفته بودم و با هم رفتیم مهد ... شنبه بردمت طبقه پایینش که وسایل بازی مثه تاب و سرسره پلاستیکی هست و تو رو سواره الاکلنگ کردم ( نمی دونم الاکلنگ بود ؟ چی بود ولی شبیه اسب بود ) مربی ات هم اومد و باهات شروع کرد به دالی بازی و منم گفتم که دخملم نی نای کردن رو خیلی دوست داره و اونم موبایلشو آورد و برات نی نای گذاشت و تو هم که پایهههههههههه .... مدیر مهد اشاره داد که شما بیاین بریم بالا و منم رفتم و تو دفتر نشستم و از اونجا از طریقه تلویزیون می دیدمت ... اولش خوب بودی ولی بعدش که فهمیدی من رفتم گریه کردی و آمدی دوباره پیشه خودم ... یکشنبه هم همینطوری گذشت ولی خوب خیلی بهتر بودیو تقریباً اصلاً گریه نکردی ...
دیروز یعنی 4/4/92 هم برا اولین بار از صبح گذاشتیمت تا ظهر که مامان اومدم دنبالت ... صبح تو بغله باباجون بودی و خوابت میومد و خانوم مربی که از بغله بابا گرفتت شروع کردی به گریه کردن و حاله مامان و بابا رو حسابی گرفتی... دلم خیلی خیلی به درد اومد و واقعاً ناراحت شدم و چندبار وسوسه شدم که قیده کار کردن رو بزنم و بمونم پیشت تمامه سرکار حواسم بهت بود و مرتب زنگ می زدم و از احوالاتت باخبر می شدم .. حتی بابا علی هم زنگ زد و شماره مهد رو گرفت و از حالت باخبر شد که گفتن خیلی خانومه و دخمله خوبیه .... ولی خوب اگه این کار رو هم بکنم نهایتاً برایه 1-2 ساله دیگه ست و بعدش دیگه باید بری مهد و وارده اجتماع بشی ..
خلاصه اینکه دخترکم من مطمئنم که با این شرایط کنار میای چون خیلی دخمله خوب و مهربون و اجتماعی هستی و به قوله مدیره مهدت اسمت بهت صبر و آرامش میده ... می خوام یادت باشه که هر تصمیمی که من و بابا می گیریم در درجه اول برامون آرامش و آینده تو مهمه و بعد خودمون و زندگیمون بدونه تو هیچ رنگ و معنایی نداره ...
عاشقانه دوستت داریم
البته من خودم با مهد کودک موافق هستم چون خودمم از 2 سالگی مهد رفتم و خاله هم از 8 ماهگی و وقتی خودم رو با دیگران مقایسه می کنم می بینم که نسبت به اونایی که همیشه مامانشون کنارشون بوده هم تربیتم به مراتب بهتره و هم در زمینه درس و زندگی موفق تر از همشون هستم و همیشه هم یاد گرفتم که رو پایه خودم بایستم و مشکلاتم رو خودم حل کنم و البته اعتماد به نفسه خوبی هم دارم
می خواستم تو رو هم از 3 سالگی بذارم مهد ولی بعدش که این شرایط پیش اومد و پرس و جویی که کردم دیدم بینه 2-3 سالگی اوجه وابستگی کودک به مادر و پدرشه و اگه من اون سنا بزارمت خدایی نکرده شاید خیلی اذیت بشی ...
چهارشنبه 29 خرداد 92 از عمه شهرزاد خواستم که بیاد پیشت و اون طفلک هم مرخصی گرفت و موند پیشت و خدا رو شکر تو هم خیلی خانوم بودی و اصلاً اذیت نکردی ... پنجشنبه هم با هم رفتیم مهد کودک سبحان ... این مهد سرکوچمون هست و برا این اینجا رو انتخاب کردیم که تو تو راه اذیت نشی و رفت و آمد خسته ات نکنه ....
شنبه و یکشنبه هم مرخصی گرفته بودم و با هم رفتیم مهد ... شنبه بردمت طبقه پایینش که وسایل بازی مثه تاب و سرسره پلاستیکی هست و تو رو سواره الاکلنگ کردم ( نمی دونم الاکلنگ بود ؟ چی بود ولی شبیه اسب بود ) مربی ات هم اومد و باهات شروع کرد به دالی بازی و منم گفتم که دخملم نی نای کردن رو خیلی دوست داره و اونم موبایلشو آورد و برات نی نای گذاشت و تو هم که پایهههههههههه .... مدیر مهد اشاره داد که شما بیاین بریم بالا و منم رفتم و تو دفتر نشستم و از اونجا از طریقه تلویزیون می دیدمت ... اولش خوب بودی ولی بعدش که فهمیدی من رفتم گریه کردی و آمدی دوباره پیشه خودم ... یکشنبه هم همینطوری گذشت ولی خوب خیلی بهتر بودیو تقریباً اصلاً گریه نکردی ...
دیروز یعنی 4/4/92 هم برا اولین بار از صبح گذاشتیمت تا ظهر که مامان اومدم دنبالت ... صبح تو بغله باباجون بودی و خوابت میومد و خانوم مربی که از بغله بابا گرفتت شروع کردی به گریه کردن و حاله مامان و بابا رو حسابی گرفتی... دلم خیلی خیلی به درد اومد و واقعاً ناراحت شدم و چندبار وسوسه شدم که قیده کار کردن رو بزنم و بمونم پیشت تمامه سرکار حواسم بهت بود و مرتب زنگ می زدم و از احوالاتت باخبر می شدم .. حتی بابا علی هم زنگ زد و شماره مهد رو گرفت و از حالت باخبر شد که گفتن خیلی خانومه و دخمله خوبیه .... ولی خوب اگه این کار رو هم بکنم نهایتاً برایه 1-2 ساله دیگه ست و بعدش دیگه باید بری مهد و وارده اجتماع بشی ..
خلاصه اینکه دخترکم من مطمئنم که با این شرایط کنار میای چون خیلی دخمله خوب و مهربون و اجتماعی هستی و به قوله مدیره مهدت اسمت بهت صبر و آرامش میده ... می خوام یادت باشه که هر تصمیمی که من و بابا می گیریم در درجه اول برامون آرامش و آینده تو مهمه و بعد خودمون و زندگیمون بدونه تو هیچ رنگ و معنایی نداره ...
عاشقانه دوستت داریم
اینم عکسه مهدکودکته