59روزگي
سلام حلمايه من ....
الآن كه دارم اينو برات مي نويسم تو تو خوابه ناز هستي و امروز 59 روزه شدي ....
فردا مي ري تو 2 ماهگي ، ديشب كه با بابا صحبت مي كرديم جفتمون اصلاً باورمون نمي شد كه انقدر زمان زود گذشته باشه ....
من از تمامه لحظاتي كه تو كنارم هستي لذت مي برم ، از شير خوردنت، گريه كردن و خنديدنت،خوابيدنت و .... دوست دارم زمان خيلي ديرتر بگذره ...
هميشه شبا كه تو خوابي بهت نگاه مي كنم و واقعاً خدا رو شكر مي كنم كه تو رو به زندگيه ما بخشيد و هميشه از خدا مي خوام كه اين خانواده 3 نفره ما رو حفظ كنه و به همه اوناييكه بچه ندارن بچه بده تا اونا هم اين لذتهايي رو كه من مي گن بچشن ...
5 شنبه بايد بري واكسن بزني، باورت مي شه از خيلي وقته پيشه كه نگرانم و دارم دعا مي كنم كه تو خيلي اذيت نشي ... حالا دارم معني كلمه مقدسه مادر رو مي فهمم اينكه حاضري تمام سختي ها و دردهايه دنيا برايه خودت باشه و به جيگر گوشه ات كوچكترين آسيبي نرسه ...
3 مرداد تولده بابايي بود و اين اولين جشنه تولده بود كه تو هم حضور داشتي و اونجا 54 روزت بود ... هرچند كه اول تا آخرشو خواب تشريف داشتيد .... انشاءالله كنار هم تولده 120 سالگي بابايي رو جشن بگيريم