حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

نی نی تازه وارد ما

.... و باز هم مهدکودک ....

1392/9/28 18:43
نویسنده : ندا
376 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختره قشنگم

این روزا مامان خیلی حالم خوب نیست آخه بخاطره مشکلاتی که پیش اومده مجبور شدیم دوباره مهد کودکت رو عوض کنیم علتش رو نمی گم تا خودم بعداً از یادآوریشون ناراحت نشم ، آخه بنظرم در حقت خیلی کم لطفی کردن ناراحت فقط اینکه گفتن ما دیگه شیرخوار قبول نمی کنیم و تا آخره ماه مهدشو عوض کنید ( خیلی هم دلشون بخواد نیشخند) ما هم می خواستیم بعد از 2 تا 2.5 سالگی ات مهدت رو عوض کنیم ولی حالا که این قضایا پیش اومد ناچار جلو افتاد ...

بعد از اینکه کلی تو اینترنت سرچ کردم و نظره مامانایه دیگه رو پرسیدم چندتا مهد رو انتخاب کردم و یکشنبه با مامان زینب با هم رفتیم و دیدمشون و در نهایت یکی از اونا که مامانایه دیگه هم بیشتر تعریفشو کرده بودن انتخاب کردیم ... مهد ترنج ...

4شنبه رو مرخصی گرفتم و صبح بعد از اینکه از خواب پا شدی با هم رفتیم، وقتی رسیدیم که تو همش با انگشت اینور و اونور رو نشون می دادی و " اینه اینه " می گفتی .. بعدش مربی ات اومد و از من جدا شدی و متأسفانه خیلی گریه کردی ... البته حق هم داشتی چون اون یهویی اومد و بردت و خوب هر آدمی وقتی تو محیط جدیدی وارد میشه براش سخته بعدش که دیدیم خیلی گریه می کنی منم اومد پیشت و با هم رفتیم اتاق بازی و اونجا بچه هایه دیگه هم اومدن پیشت و تو هم چون بچه ها رو خیلی دوست داری خیلی آروم شدی و 1 خورده شروع کردی به بازی کردی ... اون روز رو زود اومدیم خونه تا خیلی اذیت نشی ....

دوباره امروز با هم رفتیم و اولش که مربی ات رو دیدی گریه کردی آخه فکر کنم یاده خاطره دیروزت افتادی ولی بعدش رفتید اتاقه تلویزیون و اونجا هم داشت کلاه قرمزی که خیلی دوست داری رو پخش می کرد و واسه همینم آروم شدی و بعدشم رفتی اتاقه بازی و طبقه معمول رویه این الاکلنگا که شکله ماهی هست نشستی ( اونا رو خیلیییییییییییییی دوست داری) و دیگه خدا رو شکر خیلی خوب بودی . حدود 2 ساعتی اونجا بودی ... مامانم از پایین و از اتاقه مدیر مرتب داشتم از تویه تلویزیون نگاهت می کردم و حواسم بهت بود و خدا روشکر همکاری امروزت خیلی خوب بود و من و مامان زینب برات نذر کردیم که خیلی اذیت نشی ... باباعلی هم مرتب تماس می گرفت که حلما الآن چطوره ...

خلاصه که امروزم گذشت و از شنبه دیگه قراره تمام وقت بری اونجا و امیدوارم برات بهتر از مهد قبلی باشه ...

 

راستی دیشبم که سالگرده ازدواج من و باباجون بود ( پنجمین سال رو فوت کردیم ) و مامان زینب و خاله نگار ایناهم اومده بودن و البته زحمت کادو هم کشیده بودن و باباجونم 1 کیک خوشمزه خریده بود که بقوله دایی مصطفی شما طبقه بالاشو کاملاً بیل زذی و آخره سر دیگه چیزی ازش باقی نمونده بود ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مونا مامان کیان
30 آذر 92 13:07
ندای عزیزم سالگرد ازدواجتون مبارک انشالله سالیان سال باهم به خوبی و خوشی زندگی کنید. حلمای خوشگلم مرسی خاله که با مهد جدیدت زودی کناراومدی و مامان خوشگل و مهربونت رو زیاد اذیت نکردی بوس بوس بوس
ندا
پاسخ
مرسی مونا جون مهربون .. امیدوارم شما هم زندگی 3 نفره ( آخ ببخشید یادم نبود 4 نفره شدید ) سرشار از شادیییییییییییی داشته باشی و مشکلات روز به روز کمرنگ تر بشن
زهره جون
7 دی 92 10:05
سالگرد ازدواجتون مبااااااااااااااااااااارک انشالله همیشه خونتون گرم و پر از عشق باشه با لوبیا پلو و موسسسسسسس و... افرین به حلمای باهوش و زرنگ که زود با رایط جدید سازگار میشه
ندا
پاسخ
ههههههههههههههه انشاءالله زهره جون ، همینطور برا شماااااااااا دخترایه گلت رو ببوس