.... و باز هم مهدکودک ....
سلام دختره قشنگم
این روزا مامان خیلی حالم خوب نیست آخه بخاطره مشکلاتی که پیش اومده مجبور شدیم دوباره مهد کودکت رو عوض کنیم علتش رو نمی گم تا خودم بعداً از یادآوریشون ناراحت نشم ، آخه بنظرم در حقت خیلی کم لطفی کردن فقط اینکه گفتن ما دیگه شیرخوار قبول نمی کنیم و تا آخره ماه مهدشو عوض کنید ( خیلی هم دلشون بخواد ) ما هم می خواستیم بعد از 2 تا 2.5 سالگی ات مهدت رو عوض کنیم ولی حالا که این قضایا پیش اومد ناچار جلو افتاد ...
بعد از اینکه کلی تو اینترنت سرچ کردم و نظره مامانایه دیگه رو پرسیدم چندتا مهد رو انتخاب کردم و یکشنبه با مامان زینب با هم رفتیم و دیدمشون و در نهایت یکی از اونا که مامانایه دیگه هم بیشتر تعریفشو کرده بودن انتخاب کردیم ... مهد ترنج ...
4شنبه رو مرخصی گرفتم و صبح بعد از اینکه از خواب پا شدی با هم رفتیم، وقتی رسیدیم که تو همش با انگشت اینور و اونور رو نشون می دادی و " اینه اینه " می گفتی .. بعدش مربی ات اومد و از من جدا شدی و متأسفانه خیلی گریه کردی ... البته حق هم داشتی چون اون یهویی اومد و بردت و خوب هر آدمی وقتی تو محیط جدیدی وارد میشه براش سخته بعدش که دیدیم خیلی گریه می کنی منم اومد پیشت و با هم رفتیم اتاق بازی و اونجا بچه هایه دیگه هم اومدن پیشت و تو هم چون بچه ها رو خیلی دوست داری خیلی آروم شدی و 1 خورده شروع کردی به بازی کردی ... اون روز رو زود اومدیم خونه تا خیلی اذیت نشی ....
دوباره امروز با هم رفتیم و اولش که مربی ات رو دیدی گریه کردی آخه فکر کنم یاده خاطره دیروزت افتادی ولی بعدش رفتید اتاقه تلویزیون و اونجا هم داشت کلاه قرمزی که خیلی دوست داری رو پخش می کرد و واسه همینم آروم شدی و بعدشم رفتی اتاقه بازی و طبقه معمول رویه این الاکلنگا که شکله ماهی هست نشستی ( اونا رو خیلیییییییییییییی دوست داری) و دیگه خدا رو شکر خیلی خوب بودی . حدود 2 ساعتی اونجا بودی ... مامانم از پایین و از اتاقه مدیر مرتب داشتم از تویه تلویزیون نگاهت می کردم و حواسم بهت بود و خدا روشکر همکاری امروزت خیلی خوب بود و من و مامان زینب برات نذر کردیم که خیلی اذیت نشی ... باباعلی هم مرتب تماس می گرفت که حلما الآن چطوره ...
خلاصه که امروزم گذشت و از شنبه دیگه قراره تمام وقت بری اونجا و امیدوارم برات بهتر از مهد قبلی باشه ...
راستی دیشبم که سالگرده ازدواج من و باباجون بود ( پنجمین سال رو فوت کردیم ) و مامان زینب و خاله نگار ایناهم اومده بودن و البته زحمت کادو هم کشیده بودن و باباجونم 1 کیک خوشمزه خریده بود که بقوله دایی مصطفی شما طبقه بالاشو کاملاً بیل زذی و آخره سر دیگه چیزی ازش باقی نمونده بود