حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

نی نی تازه وارد ما

واکسن 18 ماهگی

1392/9/17 8:35
نویسنده : ندا
596 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر کوچولویه مامان ... الآن که دارم اینا رو برات می نویسم شما مهدکودک هستید

این مدته واسه عوض کردنه مهدت خیلی اذیت شدیم چون مربی ای که شما دوستش داشتی از اون مهد رفت و ما می خواستیم مهدت رو عوض کنیم البته 1 روز هم مهد جدیدی که مربی ات رفته بود بردیمت چون نگران بودم نکنه خیلی به اون مربی ات عادت کرده باشی و اذیت بشی ولی بعد که با بابجون رفتیم و با مدیر مهد صحبت کردیم و دلیل رفتنه مربی ات رو پرسیدیم و جفتمون قانع شدیم که همون مهد سبحان بذاریمت و خدا رو شکر اونجوری که فکر می کردم نبود و تو هم اصلاً اذیت نشدی و باز هم همون کوچولویه شیطون خودم هستی ....

 

از واکسنه 18 ماهگی برات بگم که 5 شنبه ای ( 14/9/92 ) با باباجون رفتیم مرکز بهداشت سردار جنگل تا واکسنت رو بزنن از قبل می دونستم که این واکسن خیلی سخته و خودم رو آماده کرده بودم و از صبحش بهت استامینفن دادم و قبلشم آب قند تا دردت کمتر باشه .... بخاطره تحریم هایه ایران متأسفانه این مدته قطره فلج اطفال تو ایران نیست و کمبود داریم ولی ما که رفتیم گفتن که از روزه قبلش تمام واکسن ها اومده ... انشاءالله که این مدته دیگه این مشکلات پیش نیاد و هیچ مادر و پدری لااقل نگران نبود واکسن واسه بچه اش نباشه .....

صبح حدودایه 8:30 با باباجون رفتیم و جالب اینکه اولین برف پاییزی هم اومد و تو که تازه متوجه برف شدی وقتی بردیمت بیرون و برف می بارید رو سرت 1 جیغایی از خوشحالی می کشیدی ...

رفتیم تو اتاقه واکسن و شما مثه خانوما دهنت رو باز کردی و راحت قطره رو خوردی ... آخه در دارو خوردن خیلی خانوم شدی چون مامان هم اصلاً زورت نمی کنم و همیشه با کلی خواهش و قربون صدقه ازت می خوام که دهنت رو باز کنی تا داروت رو بخوری و سره همین هم قطره رو راحت خوردی ....

بعد نوبت واکسن شد و 2 تا بود یکی دست و یکی پا .... واکسنه دستت که راحت بود و دردشم گویا کم بود چون خیلی متوجه نشدی ولی واکسن پات رو گریه بدی کردی و من خودم حسابی فشارم افتاده بود پایین ... ولی خوب از اونجایی که خیلی گریه ای نیستی خدا رو شکر زود گریه ات بند اومد ، از اتاق که اومدیم بیرون چون اونجا بچه هایه کوچولو هم زیاد میان برا غربالگری تو تا اونارو دیدی وسط گریه هیس هیسسسسسسس  ( البته بیشتر هیش هیششش ) می کردی که یعنی ساکت باشید بچه ها خوابیدن ...

بابا جون گفته بود که از اونور خونه نریم و بریم خونه بابا علی اینا تا اونا هم کنارم باشن تا اگه خدایی نکرده تب کردی کسی کنارم باشه و دست تنها نباشم ... وقتی رفتیم اونجا تو که از خدا خواسته کلی ذوق کردی و رفتی شروع کردی به بازی و دویدن ( البته خودمم میخواستم راه بری تا عضله پات نگیره آخه از عوارض این واکسن یکی اش همینه )

خاله نگارم تا فهمید تو اونجایی با اینکه حاله خودشم خیلی خوب نبود اومد خونه مامان اینا ... تو هم که خاله رو می بینی دیگه همه چی یادت میره .... حالت خوب بود تا حدوده 5-6 ساعت بعد از واکسن که درد پات شروع شد و خیلی بد بود تا 1 ذره پات تکون می خورد حسابی جیغ می زدی و از درد عرق می کردی ... خیلی بد بود ولی خدا رو شکر چون خیلی ها دورت بودن مرتب سرت رو گرم می کردن تا تو کمتر اذیت بشی بخصوص که دیگه بابا علی هم اومده بود ...

خلاصه که بیشتر بغله خاله بودی و حتی وقتی رو پایه من بودی که می خواستی بخوابی باید خاله هم سرش رو می ذاشت رو بالشت و شما هم بغلش می کردی .... اون شب هم خونه بابا علی اینا خوابیدیم چون می ترسیدیم جابجات کنیم و پا دردت زیاد بشه و نمی تونستیم لباس تنت کنیم ....

شما که اصلاً نمی تونی 1 جا بشینی فکر کن که 1 روزه کامل رو دراز کشیده بودی ( آخه حتی نمی تونستی بشینی    )

حواستم به پات خیلی بود و خودت اصلاً تکونش نمی دادی ....

فردا صبحش خدا رو شکر حالت بهتر شد و دیگه تقریباً می تونستی بشینی ولی خوب باید خودمون هم کمکت می کردیم ، دیگه عصری برگشتیم خونه مون و شما هم خیلی به نسبت حالت بهتر شده بود و دیگه که اومدیم خونه تونستی راه بری البته لنگ لنگون و موقع نشستن و پا شدن هم خیلی با احتیاط عمل می کردی ....

اولش می خواستم امروز رو نیام سرکار و مرخصی بگیرم تا اگه پات درد می کنه پیشت باشم ولی خوب دیشب چنان رو سر و کله من پریدی که دیگه بنظرم دل و روده ای برام نموند و دنده هام ترک برداشت ، وقتی هم دیدم خوب شدی دیگه زندگیمون شد روال عادی ....

این مدت خیلی به مامان اینا و خاله نگار زحمت دادیم و اگه اونا نبودن من واقعاً برام دست تنهایی سخت بود و خدا رو شکر بودنشون باعث شد خیلی کمتر اذیت بشی و واقعاً دستشون درد نکنه که انقدر نگران و به فکر تو هستن و واقعاً فقط و فقط در درجه اول راحتی و آرامش و شادی تو براشون مهمه ...

دسته بابا جون هم درد نکنه که پیشنهاد داد تا بریم اونجا چون خودم می گفتم نه بابا کاری نداره که .... خدا رو شکر تب هم اصلاً نکردی و حالا دیگه واکسنه بعدیت 6 سالگی هست .....

 

اینجا هم درست وقتیه که دیگه درد پات شروع شده بود ( به لباسات خیلی توجه نکن آخه اصلاً نمی ذاشتی من دست به لباسا و بدنت بزنم ) .... اینجا گفتم دستت رو بزن زیره چونه ات و بخواب .....

اینجا هم اخم کردی ... قربونت برممممممممممممممممماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله نگار
19 آذر 92 13:07
سلام هستیییییییییی منننننننننننن الهی خاله دورتتتتتتتتتت بگردهههههههههههههههه خاله عاشقتههههههههههههه خیلی خیلی دلم برات تنگ شده وای خاله نمیتونی حتی فکرشم کنی که دوریت واسم چقد سخته روزی که واکسن زدی و من اومدم عیادت فرشته کوچولوی زندگیم اشکم دراومد خاله هم احساساتی اما تو خیلی خانمممممییییی انقد قشنگ "ببوووو ببوووو" میکردی که غصه عالم میومد تو دلم آقا ما هی سعی میکردیم خودمون کنترل کنیم گریمون نگیره اما آخه مگه میشد خلاصه که منم کلی درد کشیدم
ندا
پاسخ
مرسی خاله نگاررررررررررررررر جونننننننننننننن خودتم می دونی که حلما چقدر دوستت داره ... اینم از طرفه حلما
مری(مامان آندیا)
19 آذر 92 13:55
ای جاانم دخمل شجاع چقد خانم بودی برای واکسنت...قربون اون هیششش گفتنتخدا این خاله ها رو نگه دار واقعا این مامانبزرگا و خاله ها نعمتن...خدا رو شکر که خیلی اذیت نشدی برای واکسن..شیطون بلا با مامانت کشتی میگری؟؟؟ایشالا که روال زندگیتون همیشه عادی باشه همیشه به شادی و خوشحالی هر 3تاتون
ندا
پاسخ
واقعاً مریم جون اگه نبودن نمی دونم چیکار باید می کردم ... برا خانوااده 3 نفری شما هم همین آرزو رو دارم
مرضیه
20 آذر 92 11:21
بالش بدم خدمتتون پرنسس کوچولو ؟ ای جووونم که مثل کلئوپاترا لم دادی
ندا
پاسخ
ههههههههه مرضیه واقعاً همینطوری بود رو تشک می نشست و همه دست به سینه اینور اونورش می بردن