حلما و کابینت
سلاممممممممممممممممم فرشته من چی بگم که کابینت ها و کشوهایه خونه از دست شما و شیطونیات در امان نیستن و هروقت میام سراغت که بگم انقدر این کابینت ها رو بهم نریز قیافتو اینجوری می کنی و دله من و می بری و دیگه نمی تونم بهت چیزی بگم ...
نویسنده :
ندا
10:53
شکلات
مامانی دیروز ظهر با هم خوابیدیم و منم هروقت که تو خوابت سنگین میشه کنارت 1 درازی می کشم و تو هم وقتی چشمات رو باز می کنی و میبینی من پیشت خوابیدم دوباره می خوابی ( اینو زیر چشمی که نگات می کنم فهمیدم ) هر وقت هم که بیدار میشی با من زیاد کار نداری و برا خودت 1 جوری سرگرم می شی ... اما دیروزززززززززززززززززززززززززززززززز ... من نمی دونم چطوری خوابم سنگین شد و دیگه نتونسیتم زیر چشمی مواظبت باشم که شما اومدی و مرتب اصرار داشتی که من رو بیدار کنی و هی انگشت می کردی تو چشمم که یعنی چشمات رو باز کن .. منم بیدار شدم و البته با این صحنه رو برو شدم راستش هم خندم گرفت و هم ناراحت شدم که تو چطوری شکلات خوردی؟ چون هنوز کوچولویی و ...
نویسنده :
ندا
9:28
اشاره کردن
دختره گلم الآنا دیگه یاد گرفتی و هرچی که می خوای با اشاره نشون می دی و میگی این و اگه اون چیزی که می خوای رو بهت ندیم پرت می کنی!!!!!!!!!!!!!!!!!! اینم انگشت اشاره است که مرتب در حاله اشاره دادن به اشیاء متفاوته اینجا هم در حال دیدن تلویزیون قبل از خواب راستی فرشته کوچولو از 28 فروردین دیگه بدون کمک می تونی وایسی و رو زانوهات میشینی و بلند میشی ... ماشاءالله ...
نویسنده :
ندا
9:22
شیطنت هایه حلما خانوم
تمامه این عکسا بدون شرح هستن اینجا که البته خانوم شدی اینجا هم جاداره از کلاه قرمزی صمیمانه تشکر کنم و خدا پدر و مادرشو بیامرزه که تا اون شروع میشد تو حسابی خوشحال می شدی و آروم می نشستی و می شد بهت حسابی غذا داد ...
نویسنده :
ندا
11:31
سال تحویل
سلام دختر جونم خوبی گلم؟ خدا رو شکر نگرانیم رفع شد و مشکلی نبود و با پرستارت کنار اومده بودی و نگرانیم رفع شد از عید برات بگم که امسال اولین عیدی بود که حضور داشتی ( پارسالم بودی ولی تو دله مامان ) ... موقع تحویل سال خواب بودی ولی همینکه تلویزیون گفت آغاز سال 1392 هجری شمسی دقیقاً همون موقع بیدار شدی ... آخه میدونی که تو همش خوابی و خیلی ک مپیش میاد که بیدار باشییییییییی اینم عکسه سفره هفت سینه امسالمونه و البته شما هم اصلاً همکاری برا انداختن عکس نکردی و همش می خواستی سفره رو بهم بریزی ...
نویسنده :
ندا
11:10
مسافرت به شمال
امسال عید خدا رو شکر جور شد و رفتیم شمال ... منکه واقعاً دلم برایه مسافرت تنگ شده بود و خدا رو شکر با بابایی اینا و عمه شهرزاد رفتیم بابلسر ... تو راه رفت که خیلی خانوم بودی و چون صبحه زود راه افتاده بودیم خیلی تو ماشین خواب بودی ... وسط راه هم 1 جا وایسادیم و تو برا باره اول تو زندگیت سواره تاب شدی و خیلی خیلی خوشت اومد ... البته به بهانه تو هممون هم سواره تاب شدیم و کلی کیف کردیم ... اینجا هم نمی دونم به تو بیشتر داره خوش می گذره یا بابایی ؟!! وقتی رسیدیم که هوا عالی بود و آفتابی و اونجا جایه خوبی هم پیدا کردیم و همه دور هم بودیم و کلاً خیلی خوش گذشت بخصوص که ما هم کلی فوتبال دستی بازی کردیم و تو هم غیر از اولاش که 1 ذر...
نویسنده :
ندا
11:09