حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

نی نی تازه وارد ما

سفر اصفهان

سلام دختره گلم  چند وقت پیش رفتیم مسافرت اصفهان . یعنی 92/5/18 که فرداش عیده فطر بود. ما با بابا علی و مامانی و خاله نگار و دایی مصطفی و اون یکی مامانی ( هنوز آخه حرف نمی زنی ببینم هرکی رو به چه اسمی صدا می کنی ) صبح زود راه افتادیم و برایه ظهر رسیدیم هتل عباسی. خدا رو شکر تو راه اذیت نکردی و خانوم بودی و جامونم خیلی خوب بود فقط متأسفانه شبه آخر مریض شدی. خیلی بد بود . رفته بودیم پارک پرندگان که تو راه برگشت حالت 4 بار بهم خورد . سریع بردیمت دکتر و دکتر گفت که ویروس جدید گرفتی و 1 شربت داد و آمپول . خدا رو شکر که مامان فریده با ما بود و اون گفت که آمپول بزنیم تا حالت سریع خوب بشه ( اگه به من و بابا بود این کار رو نمی کردیم چون دلش رو ...
16 شهريور 1392

تولده گروهی نی نی سایتی

مامان جون من با دوستایه نی نی سایتی تصمیم گرفتیم که همه دوره هم جمع بشیم و 1 تولده دسته جمعی برایه همه نی نی هایه خرداد 91 بگیریم ...  واسه همینم 7 تیر ( برا این تو تیرماه انداختیم که همه بتونن بیان ) تو خانه بازی پالیم زعفرانیه براتون 1 تولده دسته جمعی گرفتیم و قرار شد همه دخترا لباس قرمز با دامن یا شلوار جین و پسرها لباس زرد بپوشن . با بابایی 3 نفره رفتیم تولد و اونجا هم شما خیلی کیف کردی و حسابی با نی نی ها و اسباب بازی هایی که بود بازی کردی و خوش گذشت .... این کیک تولد 1 سالگی دسته جمعی   اینجا هم بچه ام چون اضافه وزن داره تو خانه بازی همش رویه تردمیل بود !!!!   اینم حلما با همه دوستایه ...
13 مرداد 1392

ورود حلما خانم

سلام مامان جونم، خوبي عزيزم .... الآن كه دارم اينارو برات مي نويسم تو روبه روم خوابيدي .... مثه فرشته هايه كوچولو ... با اومدنت مارو غافگير كردي ... حالا وايسا جريانو برات تعريف كنم   3 شنبه 9 خرداد 1391 رفتم خونه مامان جون اينا ... آخه مي دوني ماماني چون ماه رجب بود 2 شنبه رو روزه گرفته بود و متأسفانه فشارش افتاده بود پايين و حالش بد شده بود ... شبش با باباعلي با هم رفته بودن درمانگاه تا سرم و اينا بزنن ... وقتي به من گفتن خيلي ناراحت و نگران شدم البته بگذريم كه كلي برا من فيلم بازي كردن كه من نفهم ولي خوب ... اين بود كه به مامان گفتم من 3شنبه كه استعلاجي داري ميام پيشت تا برات 1 ذره غذا درست كنم و پيشت باشم!!! عصر كه شد ماماني گ...
13 مرداد 1392

پابرهنه

سلام دختره خوشگل و با نمکم ... از وقتی ماشاءالله راه افتادی دیگه کسی جلودارت نیست و مرتب داری راه می ری و فکر نکنم در طوله ساعاتی که بیداری 1 ساعت هم پیدا بشه که جایی نشسته باشی ....  کسی هم جرأت نداره بیاد خونه یا بره بیرون چون حتماً باید دنبالش بری ... برا اومدنه بابا هم که کشیک می کشی و فقط کافیه که 1 ذره صدایه در بیاد ( نمی دونم گوشتم چجوری میشنوه که من هرچی حواست رو پرت می کنم فایده ای نداره )  ماشاءالله بدو به سمته در می ری و با گفتنه اینه اینه به بابا میگی که منو ببر بیرون ... پدر جان هم که با هر سازه تو می رقصه فقط بدیش اینجاست که باید از پله ها خودت بری بالا و بیای پایین اونم پابرهنه  اینم نتیجه راهپیمای...
13 مرداد 1392

حلما از 0 تا 13 ماه

اینم عکسایه حلما خانوم از 0 تا 13 ماهگی   0 ماه  1 ماه   2 ماه 3ماه 4ماه   5 ماه    6 ماه   7 ماه   8 ماه   9 ماه   10 ماه   11 ماه    12 ماه    13 ماه  ...
1 مرداد 1392

تولد یکسالگی

    عزیز من,گل من تولدت مبارک            قشنگ شدی,گل شدی شدی مثل عروسک                                         عزیز من,گل من تولدت مبارک    دختر کوچولویه یکساله مامان سلام ...  عزیزم 5 شنبه برات جشن تولد یکسالگی رو با تم کفشدوزک گرفتیم . اون روز با بابایی همش صحبت می کردیم و با هم مرور خاطرات پارسال رو می کردیم که پارسال فلان ساعت کجا بودیم و چیکار می کردیم و باورمون نمیشد که این فرشته کوچولویه ما یکساله شده و داره هر روز بزرگ و بزرگتر میشه ....  الآن ...
1 مرداد 1392

مهدکودک 2

سلام فرشته کوچولویه مامان  خدا رو شکر که شما با مهدکودک کنار اومدی و شرایط مامان رو درک کردی ... اونجا هم دیگه گریه نمی کنی فقط بعضی صبح ها که از بغلم می خوای بری 1 کوچولو گریه میکنی و اونم بهم اطمینان دادن که خیلی کوتاهه و زیاد دلتنگی نمی کنی و بعضی روزا هم که خانومی و دیگه اصلاً گریه نمی کنی ...  تازه چند روزه پیش که اومدم دنبالت تا بیارمت خونه بغله من نمیومدی و می خواستی اونجا بمونی و دنباله خانم مربی ات گریه کردییییییی    ...
1 مرداد 1392

مهد کودک

فرشته کوچولویه مامان این روزا زیاد سرحال نیستم و اصلاً حال و حوصله ندارم و چند روزیه که خیلی تحت فشاره عصبیم ... بخاطره مشکلاتی که با پرستارت ایجاد شد و سطح توقعاتش که خیلی بالا رفته بود با بابا تصمیم گرفتیم که دیگه پرستار نیاد و ما هم بزاریمت مهد ... البته پرستارت بخاطره عملی که داشت گفت که از اوله تیر نمیاد و ماهم دیگه دوست نداشتیم که برگرده و بازم بیاد ... بازم پرستاره دیگه ای سراغ دارم ولی کلاً از پرستار گرفتن زده شدم و دیدیم بهترین گزینه برات رفتن به مهدکودکه ...  البته من خودم با مهد کودک موافق هستم چون خودمم از 2 سالگی مهد رفتم و خاله هم از 8 ماهگی و وقتی خودم رو با دیگران مقایسه می کنم می بینم که نسبت به اونایی که همیشه...
1 مرداد 1392

اولین آرایشگاه

سلام عروسکم خوبی گلممممممممممم؟   مامانی برایه عروسی خاله یکشنبه 19 / 3/ 92 برایه اولین بار رفتیم آرایشگاه ... البته آرایشگاه مردانه ... تو هم تو بغله بابا علی نشستی تا رضایت دادی که موهات رو کوتاه کنن ... ما هم کلی برات شکلک در آوردیم و این و اون رو بهت نشون دادیم تا گذاشتی موهات کوتاه بشه ... بنظرم خیلی بامزه شدی و خودم خیلی خوشم اومد و هرکی دید گفت که بهت میاد ... مبارکت باشه فرشته من  ...
5 تير 1392

عروسیه خاله نگار

سلام مامانی  4 شنبه 92/3/22 عروسیه خاله نگار بود ... تو باغ تالار سجاد ... خودم که رفتم آرایشگاه گذاشتمت پیشه بابا علی و من و با مامانی رفتیم و تو اونجا خوابیده بودی که تو عروسی سرحال باشی ... تو عروسی هم بیشتر دوست داشتی شیر بخوری و بعدشم خوابیدی و وقتی هم که بیدار شدی شروع کردی به خوردنه جوجه کباب ... البته نسبت به نامزدی خیلی خیلی کمتر اذیت کردی و 1 خورده هم نی نای کردی ...  خاله نگار هم که دیگه خیلی خیلیییییییییییی خوشگل شده بود و البته دایی مصطفی ... فرشته کوچولویه من برا خوشبختی شون دعا کن  اینجا هم که معلومه خیلی گشنه هستیییییییییی  ...
5 تير 1392