حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

نی نی تازه وارد ما

مهمانی ولیمه

سلام فرشته 1 کوچولو شیطونه من جمعه ولیمه ابراهیم عمو و زن عمو جون ( عمو و زن عمویه مامان ) دعوت بودیم و با هم رفتیم اونجا ... چی بگممممممممممممممممممممممممم ؟!!!!!!!!!!!!!!! از وقتی که رفتی مهدکودک ماشاءالله دیگه اصلاً خجالت نمی کشیو حسابی برا خودت می دویی ایونر و اونور و فقط منتظری تا پاهات برسه زمین و ... شروعععععععععععععع خلاصه اینکه عینه کارتونه تام و جری شما اون موش کوچولوئه ( جری ) بودی و مامان و بقیه هم نقش تام رو بازی می کردیم ... جایی هم نبود که یه سری بهش نزده باشی ... خدا رو شکر که سالمی و تا دلت می خواد شیطونی کن من و بابا جون هم از این قضیه خوشحالیم و فقط نگرانیمون ماله اینه که خدایی نکرده به خودت آسیبی نزنی ... آخرین...
29 دی 1392

پنجمین نمایشگاه بازی و سرگرمی

دختره قشنگم چند روزه پیش تو بوستان گفتگو نمایشگاه کودک و سرگرمی گذاشته بودن که من و شما به همراه خاله نگار و مامان زینب پنجشنبه 19 دیماه با هم رفتیم اونجا فکر نمی کردیم انقدر شلوغ باشه و اونجا اول کلی گشتیم تا ماشین رو پارک کنیم و خدا رو شکر 1 جا پارک پیدا کردیم ( از معضلات امروزه تهران ) و بعد رفتیم داخله نمایشگاه ... از دری که وارد شدیم اولین غرفه مخصوص کلاه قرمزی بود و اونجا هم 1 تلویزیون بود و داشت سی دی شو پخش می کرد و شما اصلاً از کنارش تکون نمی خوردی ... مامان زینب برات 1 عروسک کلاه قرمزی رو خرید و با کلی خواهش و تمنا از اون غرفه جدا شدی ... اونجا پایگاه سنجش چم بچه هایه 1-6 سال هم بود که شما رو بردیم و خدا رو شکر مشکلی نداشتی و...
29 دی 1392

لغت نامه حلما خانوم

سلام قشنگم ... خدا رو شکر با مهد جدیدت کنار اومدی و داری به مامان و بابا جون ثابت می کنی که چه اسمه برازنده ای برات انتخاب کردیم   حالا امروز می خوام 1 ذره از کلماتی رو که میگی برات بنویسم البته خیلی چیزا رو می گی ولی نمی دونم چرا استفاده نمی کنی ... مثلاً مامان و بابا رو می گی ولی وقتی می خوای ما رو صدا کنی می گی " ایییییییی "   کلمه مورد نظر             حلما میگه      بابا                          بابا ( البته تا حالا می گفتی با ولی ...
29 دی 1392

.... و باز هم مهدکودک ....

سلام دختره قشنگم این روزا مامان خیلی حالم خوب نیست آخه بخاطره مشکلاتی که پیش اومده مجبور شدیم دوباره مهد کودکت رو عوض کنیم علتش رو نمی گم تا خودم بعداً از یادآوریشون ناراحت نشم ، آخه بنظرم در حقت خیلی کم لطفی کردن فقط اینکه گفتن ما دیگه شیرخوار قبول نمی کنیم و تا آخره ماه مهدشو عوض کنید ( خیلی هم دلشون بخواد ) ما هم می خواستیم بعد از 2 تا 2.5 سالگی ات مهدت رو عوض کنیم ولی حالا که این قضایا پیش اومد ناچار جلو افتاد ... بعد از اینکه کلی تو اینترنت سرچ کردم و نظره مامانایه دیگه رو پرسیدم چندتا مهد رو انتخاب کردم و یکشنبه با مامان زینب با هم رفتیم و دیدمشون و در نهایت یکی از اونا که مامانایه دیگه هم بیشتر تعریفشو کرده بودن انتخاب کردیم .....
28 آذر 1392

واکسن 18 ماهگی

سلام دختر کوچولویه مامان ... الآن که دارم اینا رو برات می نویسم شما مهدکودک هستید این مدته واسه عوض کردنه مهدت خیلی اذیت شدیم چون مربی ای که شما دوستش داشتی از اون مهد رفت و ما می خواستیم مهدت رو عوض کنیم البته 1 روز هم مهد جدیدی که مربی ات رفته بود بردیمت چون نگران بودم نکنه خیلی به اون مربی ات عادت کرده باشی و اذیت بشی ولی بعد که با بابجون رفتیم و با مدیر مهد صحبت کردیم و دلیل رفتنه مربی ات رو پرسیدیم و جفتمون قانع شدیم که همون مهد سبحان بذاریمت و خدا رو شکر اونجوری که فکر می کردم نبود و تو هم اصلاً اذیت نشدی و باز هم همون کوچولویه شیطون خودم هستی ....   از واکسنه 18 ماهگی برات بگم که 5 شنبه ای ( 14/9/92 ) با باباجون رفتیم مرکز ...
17 آذر 1392

18 ماهگی

سلام دختر کوچولویه دوست داشتنیه من    دیروز 18 ماهت تموم شد و شما رسماً یک سال و نیمه شدی .... خیلی خوشحالم که می تونم این روز رو بهت تبریک بگم و برات آرزویه سلامتی و خوشبختی دارم ... فقط این 18 ماهگی یه بدی که داره اونم واکسنشه که می گن سخته می دونم برا سلامتیه خودته می دونم باید باشه و خدا رو شکر که واکسن هست ولی خوب نگرانم که اذیت بشی که امیدوارم انشاءالله اینطوری نباشه وقتی به سرعته رشدت فکر می کنم خیلی تعجب می کنم ( البته منظورم قد و وزنت نیست که از اون نظر شما بسیاااااااااااااااار تنبل تشریف دارید ) منظورم سرعته گذر زمانه و انگار همین دیروز بود که خیلی کوچولو بودی و تازه از بیمارستان آورده بودیمت  1000 تا بوس...
11 آذر 1392