حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

نی نی تازه وارد ما

مهدکودک 2

سلام فرشته کوچولویه مامان  خدا رو شکر که شما با مهدکودک کنار اومدی و شرایط مامان رو درک کردی ... اونجا هم دیگه گریه نمی کنی فقط بعضی صبح ها که از بغلم می خوای بری 1 کوچولو گریه میکنی و اونم بهم اطمینان دادن که خیلی کوتاهه و زیاد دلتنگی نمی کنی و بعضی روزا هم که خانومی و دیگه اصلاً گریه نمی کنی ...  تازه چند روزه پیش که اومدم دنبالت تا بیارمت خونه بغله من نمیومدی و می خواستی اونجا بمونی و دنباله خانم مربی ات گریه کردییییییی    ...
1 مرداد 1392

مهد کودک

فرشته کوچولویه مامان این روزا زیاد سرحال نیستم و اصلاً حال و حوصله ندارم و چند روزیه که خیلی تحت فشاره عصبیم ... بخاطره مشکلاتی که با پرستارت ایجاد شد و سطح توقعاتش که خیلی بالا رفته بود با بابا تصمیم گرفتیم که دیگه پرستار نیاد و ما هم بزاریمت مهد ... البته پرستارت بخاطره عملی که داشت گفت که از اوله تیر نمیاد و ماهم دیگه دوست نداشتیم که برگرده و بازم بیاد ... بازم پرستاره دیگه ای سراغ دارم ولی کلاً از پرستار گرفتن زده شدم و دیدیم بهترین گزینه برات رفتن به مهدکودکه ...  البته من خودم با مهد کودک موافق هستم چون خودمم از 2 سالگی مهد رفتم و خاله هم از 8 ماهگی و وقتی خودم رو با دیگران مقایسه می کنم می بینم که نسبت به اونایی که همیشه...
1 مرداد 1392

اولین آرایشگاه

سلام عروسکم خوبی گلممممممممممم؟   مامانی برایه عروسی خاله یکشنبه 19 / 3/ 92 برایه اولین بار رفتیم آرایشگاه ... البته آرایشگاه مردانه ... تو هم تو بغله بابا علی نشستی تا رضایت دادی که موهات رو کوتاه کنن ... ما هم کلی برات شکلک در آوردیم و این و اون رو بهت نشون دادیم تا گذاشتی موهات کوتاه بشه ... بنظرم خیلی بامزه شدی و خودم خیلی خوشم اومد و هرکی دید گفت که بهت میاد ... مبارکت باشه فرشته من  ...
5 تير 1392

عروسیه خاله نگار

سلام مامانی  4 شنبه 92/3/22 عروسیه خاله نگار بود ... تو باغ تالار سجاد ... خودم که رفتم آرایشگاه گذاشتمت پیشه بابا علی و من و با مامانی رفتیم و تو اونجا خوابیده بودی که تو عروسی سرحال باشی ... تو عروسی هم بیشتر دوست داشتی شیر بخوری و بعدشم خوابیدی و وقتی هم که بیدار شدی شروع کردی به خوردنه جوجه کباب ... البته نسبت به نامزدی خیلی خیلی کمتر اذیت کردی و 1 خورده هم نی نای کردی ...  خاله نگار هم که دیگه خیلی خیلیییییییییییی خوشگل شده بود و البته دایی مصطفی ... فرشته کوچولویه من برا خوشبختی شون دعا کن  اینجا هم که معلومه خیلی گشنه هستیییییییییی  ...
5 تير 1392

کارهایه حلما خانوم تا قبل از 1 سالگی

سلام گل من ... امروز گفتم 1 لیستی برات بزارم از کارهایی که تا الآن یاد گرفتی انجام بدی البته کارهایه فوق برنامه یعنی غیر از نشستن و سینه خیز و چهاردست و پا: 1. سرفه کردن ( اینو که خیلی وقته انجام می دی، از 5-6  ماهگی یاد گرفته بودی) 2. خوردن یعنی می گیم فلانی رو بخور 1 صدایه عجیب و غریبی در میاری که واقعاً اصلاً به اون هیکل و قد و قوارت نمیاد و صدایه شیر کوچولوها رو در میاری  3. صلوات فرستادن و نماز خوندن ... لباتو مثه ماهی هی باز و بسته می کنی و میگی محمد .... البته موقع نماز خوندن سجده هم می کنی 4. دست زدن    و نی نای کردن که در زمینه نی نای استادی برا خودت ... نشسته، خوابیده، ایستاده  5. جدیداً خیلی بیش...
29 ارديبهشت 1392

اولین مروارید

سلام فرشته کوچولویه مامان  همین الآن یعنی ساعته 11 صبح روزه 12 اسفند سال 1391 پرستارت بهم زنگ زد و گفت که دندون در آوردی، البته 2-3 روزه به بابایی می گم من 1 چیزایی دارم حس می کنما .... قربونت برم دیگه راستی راستی داری بزرگ میشی .... امیدوارم خیلی اذیت نشی و همشو راحت در بیاری فرشته کوچولویه مامان    راستی دندونهایه سانترالتم در تاریخه 92/20/2 نوک زد و دیگه داره کامل درمیاد  ...
29 ارديبهشت 1392

حلما و کابینت

سلاممممممممممممممممم فرشته من   چی بگم که کابینت ها و کشوهایه خونه از دست شما و شیطونیات در امان نیستن و هروقت میام سراغت که بگم انقدر این کابینت ها رو بهم نریز قیافتو اینجوری می کنی و دله من و می بری و دیگه نمی تونم بهت چیزی بگم    ...
15 ارديبهشت 1392

شکلات

مامانی دیروز ظهر با هم خوابیدیم و منم هروقت که تو خوابت سنگین میشه کنارت 1 درازی می کشم و تو هم وقتی چشمات رو باز می کنی و میبینی من پیشت خوابیدم دوباره می خوابی ( اینو زیر چشمی که نگات می کنم فهمیدم  ) هر وقت هم که بیدار میشی با من زیاد کار نداری و برا خودت 1 جوری سرگرم می شی ... اما دیروزززززززززززززززززززززززززززززززز ... من نمی دونم چطوری خوابم سنگین شد و دیگه نتونسیتم زیر چشمی مواظبت باشم که شما اومدی و مرتب اصرار داشتی که من رو بیدار کنی و هی انگشت می کردی تو چشمم که یعنی چشمات رو باز کن .. منم بیدار شدم و البته با این صحنه رو برو شدم  راستش هم خندم گرفت و هم ناراحت شدم که تو چطوری شکلات خوردی؟ چون هنوز کوچولویی و ...
4 ارديبهشت 1392